
یوسف علیخانی در روز یکم اولین ماه از سال 1354 در روستای میلک الموت قزوین چشم به جهان گشود. در سال 1377 در رشته زبان و ادبیات عرب در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد.
بیوگرافی یوسف علیخانی
علیخانی دوران تحصیلات ابتداییاش را در همان روستایی که به دنیا آمد گذراند و پس از اتمام دوره ابتدایی به سوی قزوین رفت.وی پس از گذراندن دوره متوسطه خود، برای تحصیل بیشتر به تهران رفت. او در سال 1377 از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد.
از یوسف علیخانی جدا از چند کتاب پژوهشی، سه مجموعه داستان به نامهای قدمبخیر مادربزرگ من بود، اژدهاکشان و عروس بید و همچنین دو رمان خاما و بیوهکشی منتشر شدهاست.
او در زمان حال با پژوهش و نوشتن، و مدیریت نشر آموت و کتابفروشی آموت زندگی خود را سپری میکند.
آثار یوسف علیخانی
- مجموعه داستان قدمبخیر مادربزرگ من بود
- اژدهاکشان و عروس بید
- رمان خاما
- بیوهکشی
مصاحبه روزنامه “شهرآرا”مشهد با یوسف علیخانی
آیا شما را باید داستاننویسی دشوارنویس خواند؟
این هم از آن جملههاست ها! یعنی چی که دشوار نویس هستید؟ همین دیشب دوست نویسندهای پیام داده که علیخانی! اولین داستانت در اولین مجموعه داستانت (قدمبخیر مادربزرگ من بود)، پدرم را درآورد تا واردش بشوم. چون لحن دارد و فضا دارد و برای خودش دنیای دیگری است.
در داستان دوم، خندیدم و این خنده یعنی چه جالب! در داستان سوم احساس کردم توی روستای میلک هستم و بعد در داستان «رعنا» گریه کردم و در داستان «کرنا» خندیدم و…
خب معلوم است. شما وقتی قبلا داستانی از من نخواندهاید، فکر میکنید دشوارنویس هستم.
داستانهایم مثل خودم میمانند. از دور شمایلم میترساندتان. این سبیلها را بیخودی که نگذاشتم. این سبیلها برای این است که بترسی و نزدیکم نشوی. ولی آیا وقتی نزدیک شدی، باز هم من همیناندازه ترسناک و غیرقابل انعطافم؟! میشود مگر آدم، آدم باشد و مثال خالقش نرم نباشد؟ مهربان نباشد؟ همراه نباشد؟
معتقدم شما داستانهایی متفاوت و خواندنی را به داستاننویسی فارسی افزودهاید.
برای آفرینش این آثار چه فرایندی پشتسر گذاشته شده و سهم تخیل و واقعیت در آن چقدر است؟
من هم یک برگ هستم از شاخسار بلند و پر ابهت ادبیات فارسی. اگر کرمو باشم که نمیمانم بر درخت و بهزودی خزانزده میشوم و اگر برگ به معنای برگ باشم که میمانم تا وقتی این شاخسار هست.
فقط بدانید که منتظر ننشستهام که الهامخانم بیایند و توی گوشم قصه حسین کرد شبستری بخوانند. به قول همشهری هماره زندهتان «مهدی اخوان ثالث»، همیشه در کمینم که بانو کی از پشت پرده، خودش را نشانم خواهد داد. همیشه مینویسم، یک بار میبینی میشود و یکبار هم نه. مگر کوزهگر همه کوزههایی که درست میکند، قابل آبخوری است؟
بگذارید پرسشم را به شکل دیگری مطرح کنم؛ در داستانهای کوتاه علیخانی دو عنصر خیلی شاخصند: اقلیم و وهم (یا شاید «جادو» کلمه مناسبتری باشد)؛ عناصری که در شماری از آثار داستانی آمریکای لاتین پررنگند. چقدر خود را متاثر از این ادبیات میدانید؟
همین چند روز قبل جملهای از مارکز را میخواندم که دیدم عجبا! میدانم اگر این جمله را اینجا بگویم دو روز دیگر جماعتی که بیمارند و کارشان آزار آدمی است، پیراهن عثمانش خواهند کرد. اما بگذارید برایتان بگویم: «از خودم پرسیدم چرا وقتی مادربزرگ آن قصههای عجیب را تعریف میکرد، من باور میکردم؟
فهمیدم به خاطر حرکات چهره او بود. مادربزرگ وقتی داستانی را تعریف میکرد اطمینان داشت. به همین سادگی. بعد به خودم گفتم باید کتابم را اینطور بنویسم. با یک اطمینان کامل. فرمول رمان «صدسالتنهایی» همین بود.»
وقتی اولین بار دستم به نوشتن رفت، یاد روزهایی افتادم که عمهام یا مادرم یا خالهام یا پدربزرگم یا پدرم دارند نقل (قصه)هایی تعریف میکنند و من دهانم باز مانده است.
باور کنید بعضی از نقلهایشان را صدبار هم شنیده بودیم اما باز تا آخر مینشستیم و گوش میدادیم.
وقتی که شروع کردم به نوشتن، نه به کلمه اقلیم فکر کردم و نه به وهم و جادو و نه به عناصری که در داستانهای آمریکای لاتین پررنگ هستند. من دنیای خودم را نوشتم.
خوابهایم را نوشتم که همهاش بازمانده همان روزهایی بوده و هست که درگیرشان هستم. چرا از دیگران بنویسم که خودم هنوز بیمارم!
جغرافیایی به نام «میلک» به مکان ثابت داستانهای شما تبدیل شده؛ این مکان که رویدادهای عموما عجیب و غریب داستانها در آن رخ میدهند، چقدر برگرفته از واقعیتی بیرونی است؟
خیلی. در این گفتگو میخواهم یک کلید رمز آشکار کنم تا دوستان راحتتر بتوانند از مشکلاتی اینچنینی که در این 10سال که مینویسم میشنوم، خلاصی پیدا کنند. 10سال است که میگویند «میلک»، روستایی که داستانهای علیخانی در آن اتفاق میافتد، همان روستای زادگاه علیخانی است. خب گیرم باشد. تو را سننه؟ اما از شوخی گذشته، این کلید را به شما میدهم و امیدوارم گمش نکنید.
اتاقی که در خانه دارم، جدا از اینکه کتابخانهام است، موزهای در کنار خودش دارد. موزهای که پر است از هرچی و همهچی. دم روباهی دارم که از الموت آوردم. چوب سیگاری دارم که از کردستان آمده. ازگیلی دارم که از مازندران آوردم. کناری دارم از دزفول. کاجی دارم از گیلان. بلالی از آذربایجان و نقابی از هرمزگان و…
حالا به من بگویید این موزه من که اتفاقا چند عکس هم از میلک در میان آن است، همهاش میلکی است؟
چه اتفاقی میافتد که یوسف علیخانی -که همچنان معتقدم دشوارنویس است- بهیکباره میشود مدافع سرسخت آثار عامهپسند؟
خیلی اتفاق مهیبی افتاده. میخواهد از دشوارنویسی به راحتنویسی برسد لابد. نه دوست من! از این خبرها نیست. دفاعی هم نیست. یک تحقیق است که جوابش را پیدا نکردم هنوز و اگر شما به جوابش رسیدید لطفا به من بگویید.
سئوال من این است که چرا ادبیات ما به میان مردم نرفته و نمیرود و چرا به عنصر میانهای فکر نمیکنیم که دچار قانون همه یا هیچ نشویم؟
یک وقت جوری مینویسیم که دشوارنویس لقب میگیریم و یک وقت جوری مینویسیم که عامهپسند لقب میگیریم. راستی اولین بار این لقبها را کدام پدرخدانیامرزیدهای به کار برده؟!
حتی اگر از «معجون عشق» و دلایل نگارش آن صرفنظر کنیم، باز مسئلهای دیگر مطرح میشود: غم نان! آیا غم نان است که باعث میشود علیخانی داستان نویس، به ناشری تبدیل شود که کار بازاری چاپ میکند و برای اعاده حیثیت از این دست آثار دفاع و حتی دیگران را به نوشتن آنها ترغیب میکند؟
رفیق شفیق! خبرنگار زیرکی هستی. من را یاد حرف «اوریانا فالاچی» میاندازی که میگفت هر وقت میخواستم حرف از دهان کسی بیرون بکشم، عصبانیاش میکردم. نه عزیز دلبند! اگر غم نان بود و دنبال پول بودم و قرار بود این بشود که شما در سئوالتان میفرمایید، تردید نکنید الان در جایگاهی نبودم که حاضر به گفتگو با شما باشم. تردید نکنید!
دوستانی که روند کارهایم را دنبال کردهاند، میدانند که جدا از داستاننویسی، چند وجه دیگر هم دارم که در هاله نگهشان داشتهام و داستاننویس بودنم انگار بیشتر راضیام میکند. همان اندازه که مدتها دنبال فرهنگ مردم و گردآوری آداب و رسوم بودم، همان اندازه هم ایرانگردی کردم و شهربهشهر دنبال خودم دویدم.
همان اندازه هم دنبال این نویسنده و آن نویسنده چرخیدهام تا از دهان هر کدامشان گوهری به دست بیاورم.
پرونده کاریام روشن است و میتوانید نگاه کنید. اولین کتابم، گفتگو با نویسندگان است. همان که قبلش برایتان گفتم. آخرین کتابم هم گفتگو با نویسندگان است. چه فرقی برای من دارد، مثلا آقای امیرحسن چهلتن با آقای ر. اعتمادی؟
وقتی من به عنوان مصاحبهکننده روبهروی اینها نشستهام، هر دوی اینها برای من نویسنده هستند. در کتاب اولم سراغ یکسری نویسنده رفتم که آدمهای اهل تقسیم، به آنها میگویند نویسندههای جدی و نخبه. در کتاب آخرم سراغ یکسری نویسنده رفتم که اهالی حذف، آنها را عامهپسند میخوانند. تا کی میخواهیم این بازی نعمتی و حیدری را ادامه بدهیم؟ وقتش نرسیده دست برداریم از این دعواهای عهد بوقی؟
به عنوان داستاننویسی که رگ و ریشه شهرستانی دارد و شاید به همین دلیل ارتباط خوبی با نویسندگان شهرهای مختلف برقرار کرده، با چند توصیه به نویسندگان نو قلم گفتگو را به پایان ببریم.
همه توصیههایم را لابهلای گفتگو گفتم. خواهش میکنم دوباره این گفتگو را مرور کنید.