
کتاب پنج قدم فاصله | ریچل لیپینکات
کتابی که با خوندنش دلت برای بغل کردن آدما تنگ میشه!
کتاب پنج قدم فاصله (Five feet apart) به قلم ریچل لیپینکات ، یک رمان عاشقانه که مناسب سنین نوجوان است اما طرفداران زیادی نیز در میان بزرگسالان علاقمند به ژانر عاشقانه پیدا کرده است.
نویسنده این رمان ،ریچل لیپینکات (Rachael Lippincott ) در فیلادلفیا بهدنیا آمده اما در پنسیلوانیا بزرگ شده است. او تحصیلکرده رشته زبان انگلیسی از دانشگاه پیتسبورگ است و هماکنون در این شهر زندگی میکند. او کتاب دیگری بهنام«All This Time»نوشته است که در سال ۲۰۲۰ منتشر شد.
پنج قدم فاصله ، داستان عاشقانی است که با شش قدم فاصله به یکدیگر عشق میورزند .
(شش قدم؟ یا پنج قدم؟حین خواندن کتاب جواب این سوال را خواهید گرفت:)
آنها تا آخرین نفس مجبور به حفظ این فاصله هستند. این رمان داستانیست از جنس عشقهای ممنوعه،تحمل فاصلهها،حسرت در آغوش کشیدن،حسرت بوسیدن و همچنین از جنس شور و اشتیاق و شجاعت،تلاش برای زنده ماندن…
کتاب پنج قدم فاصله در درجهی اول، برای آشنا شدن جامعه با بیماری فیبروز کیستیک نوشته شده است .نویسنده در خلال یه داستان عاشقانه،اطلاع رسانی در مورد بیماران دارای فیبروز کیستیک میکند و باعث میشود که یک لحظهی خیلی کوتاه از زندگیشان وسختیهایی که میکشند را ببینیم.
فیبروز کیستیک به نوعی بیماری ژنتیکی مربوط به دستگاه تنفس است. که باعث میشود ریه مخاط بیش از حدی تولید کند و باکتریهای ریه عملکرد دستگاه تنفس رو روز به روز پایین میاورند. آنقدری که ظرفیت ششها نتواند پاسخگوی تأمین اکسیژن بدن بشود و فرد را از پا در میآورد.
داستان کتاب پنج قدم فاصله
کتاب به صورت یکی در میان، یک فصل کتاب از زبان استلا روایت میشود و یک فصل از زبان ویل و به مخاطب این امکان را میدهد که با هر دو همذات پنداری کند و احساسات هردو را درک کند. کتاب پنج قدم فاصله از آن دسته کتابهایی است که به خوبی احساسات شخصیتها را منتقل میکند و خواننده میتواند همراه استلا و ویل آن حس خواستن و نرسیدن را با تمام وجود لمس کند.
استلا و ويل هردو از بیماران فیبروز کیستیک هستند و از بزرگترین محدودیتهایشان این است كه هیچکدام از بیماران نباید به یکدیگر نزدیک شوند .آنها اغلب دچار تب و مریضی میشوند و باکتریهای زیادی در بدن و تنفسشان تا فاصله مشخصی قابل پخش و انتقال است. یک سرفهی کوچک در فاصلهی نامناسب یا حتی یک تماس ممکن است به قیمت جان آنها تمام شود.
در دنیایی که استلا گرنت تلاش میکند برای هرثانیه زنده بودن بجنگد ، ویل نیومنی وجود دارد که دوست دارد از آخرین لحظات زندگیاش به خوبی استفاده کند و کنترل زندگیاش را به دست بگیرد. درسته که مواجه شدن استلا و ویل در آن بیمارستان یک فاجعه بود. اما این مواجهه یک نتیجهی عجیب به همراه داشت. نتیجهای به اسم عشق با پنج قدم فاصله…
در کتاب پنج قدم فاصله نویسنده نشان میدهد که عشق و بیماری چگونه الویت های زندگیمان را تغییر میدهند.
پس اگر به کمی انگیزه احتیاج دارید و تحمل کمی غمگین شدن ، میتوانید کتاب پنج قدم فاصله را شروع به خواندن کنید. و اگر علاقه مند به دیدن فیلم هم باشید از روی این کتاب فیلمی با همین عنوان اقتباس شده است که دیدنش خالی از لطف نیست.
برشی از متن کتاب پنج قدم فاصله
ما به این تماس با کسی که عاشقش هستیم نیاز داریم،درست همانطور که به هوا برای نفس کشیدن نیاز داریم. هیجوقت اهمیت لمس کردن را نفهمیدم،لمس کردن او…تا زمانی که دیگر نتوانستم داشته باشمش.
پو سرش را تکام میدهد و میگوید:ابی سرکش و آزاد بود.همیشه میگفت تا بتونه میخواد آزاد زندگی کنه.چون استلا نمیتونست.
استلا:واقعا هم آزاد زندگی کرد تا این که همین به کشتنش داد.
به آب نگاه میکند و پاهایش را دایرهوار تکان میدهد. «یه تئوری هست که من خیلی دوست دارم. میگه برای اینکه مرگ رو بفهمیم، باید به تولد نگاه کنیم.» همینطور که حرف میزند با روبان سرش بازی میکند.
«یعنی وقتی تو رحم مادریم، داریم اون رو زندگی میکنیم، درسته؟ هیچ ایدهای نداریم که زندگی بعدی فقط یه اینچ اونورتره.» شانهای بالا میاندازد و به من نگاه میکند. «شاید مرگ هم همینطوره. شاید فقط زندگی بعدیه. یه اینچ اونورتر.»
من در این سالها روی پشتبام دهها بیمارستان بودهام. به دنیای پایین نگاه کردهام و در تکتک آنها همین حس را داشتهام. آرزوی راهرفتن در میان خیابانها یا شناکردن در دریا یا زندگی که هیچوقت فرصتش را پیدا نکردم.
آرزوی چیزی که هیچوقت نمیتوانستم داشته باشم؛ اما حالا چیزی که میخواهم آن بیرون نیست. همینجاست، آنقدر نزدیک که میتوانم لمسش کنم؛ ولی نمیتوانم.
در پشت جلد کتاب آمده:
ویل را نگاه می کنم که روی صندلی کنار من می نشیند. آن را عقب می کشد تا مطمئن شود فاصله ی ایمن را رعایت کرده.
نگاه جدیدی که دقیقا نمی شناسم چشمانش را پرمی کند، نگاه تمسخرآمیزیا طعنه زننده ای نیست، کاملا آزاد است، صادقانه است.آب دهانم را به سختی قورت می دهم و سعی می کنم احساساتی را که در حال فوران اند سرکوب کنم. اشک چشمانم را پر می کند.آرام شروع می کند به آواز خواندن.
مثل بچه ها می زنم زیرگریه: « از این جا برو، عین احمق ها شدم» و با پشت دستم اشک هایم را پاک می کنم و سرم را تکان می دهم.
دارد آهنگ آبی را می خواند، قبل از آن که بتوانم خودم را جمع کنم، سیل اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر می شود. چشمان آبی اش را تماشا می کنم که چطور روی آن تکه کاغذ مچاله دوخته شده تا تک تک کلمات آهنگ را درست ادا کند.
احساس می کنم قلبم دارد منفجر می شود. در آن واحد انبوهی از احساسات بر من هجوم آورده او می خندد و سرش را تکان می دهد. با او می خندم و سرم را تکان می دهم. نگاه مان در هم گره می خورد.
قلبم در سینه ام انگار به رقص درآمده و مانیتور ضربان قلب کنارم تندتر و تندتر بیپ بیپ می کند. خیلی کم به جلو خم می شود. در مرز خطر می ماند، ولی همین هم کافی است تا درد لوله ی گاسترونومی ام را از یادم ببرد.
اگر چه شاید مسخره ترین چیز باشد، اما اگر در اتاق عمل بمیرم، بدون عاشق شدن نمرده ام……
مشخصات کتاب
- نام کتاب:پنج قدم فاصله
- نام نویسنده:ریجل لیپینکات
- نام مترجم:فاطمه صبحی
- انتشارات:نشر میلکان
- تعداد صفحات:214